فرداي ان روز من توي خانه بودم و تست ميزدم.امير و مرتضي براي خريد ميوه به بازار رفتند.عصر آن روز با مرتضي كارت ها را نوشتيم
- مرتضي؟
- جانم؟
- دوستام هم دعوت كنم؟
- چرا كه نه عزيزم
- خيلي هستند ها
- مثلا؟
- بچه هاي موسسه،صميمي ها،هم كلاسي ها،هم پايگاهي ها،هم باشگاهي ها.
- ديگه؟
- فكو فاميل و همسايه ها
- فقط اول فاميل ها و نزديك ها را بنويس بعد برو ايل و تبار دوستان.
- باشه
- چيه
- دلم واسش ميسوزه
- دلت بي خود ميكنه
- واي...مامانم.ببخشيد عزيزم.ايشالا خوشبخت بشين
- ممنون
كارت ها را دادم و سوار ماشين شدم و با مرتضي رفتيم و شام را بيرون خورديم و گفت:«چيزي نماند؟»
- نه ديگه فاميل و آشنا تمام شد.يك تعدادي كارت ماند كه دوستام و نوشتم و غروب رفتم باشگاه
- استاد:به به..چه عجب.كجايي؟
- سرم شلوغه استاد.ببخشيد
- چه خبرا؟
- استاد.كارت دعوت شما.اينم واسه بچه هاست.بي زحمت بعد كلاس بهشون بديد.
- باشه عروس خانم
- ممنون
- خوشبخت بشي
- مرسي
رفتم آموزشگاه
محمد:خدا مرتضي را بيامرزد.چي خورد تو سرش كه
- آخه به تو
- خدا را شكر!
- روز صبح بعد با نوازش هاي روي صورتم چشمانم را باز كردم.مرتضي بود:مهسا بيدار شدي؟پاشو خانمي من .
- سلام.بيدارم.صبح بخير
- سلام گلم.پاشو دير شد
- باشه
بلند شدم و يك نگاه توي آينه انداختم و يه بسم الله گفتم و از پله ها پايين رفتم مامان داشت تند تند چايي را مي ريخت.امير هم نميدانم چرا ولي هل كرده بود.خانه غوغايي بود از همين حالا.خيلي زود صبحانه خورديم و با دختر خاله ها و مامان و فاميلاي نزديك سوار ماشين خودمون و امير شديم و به آرايشگاه رفتيم.لباسم و پوشيدم و تا دلتون بخواد زير دست اين آرايشگر ها بودم.نزديك ظهر بود مرتضي دنبالم آمد و همين طور كه دست همديگر را گرفته بوديم و بيرون مي رفتيم فيلمبردار هم فيلم مي گرفت و صداي موسيقي هم اجازه نميداد صداي كسي به ديگري برسد.!به آتليه رفتيم و كلي عكس گرفتيم.بعد هم به پارك رفتيم و گشتيم.بالاخره ساعت پنج و نيم –شش غروب بود به سالن رسيديم.از در كه وارد شديم.صداي جيغ و هورا بلند تر شد.به مهمونا يه سلامي كرديم و سرجامون نشستيم.
جمعيت خيلي زياد بود همه شوري به پا كرده بودند كه آن سرش ناپيدا بود.من و مرتضي هم كه از خجالت همه بايد در ميامديم.
تقريبا اخراي مراسم بود كه شام را آوردند.با اينكه فقط صبحانه خورده بودم .حس بي ميلي نسبت به غذا داشتم.اما مجبور بودم درست و حسابي رفتار كنم.من و مرتضي هم غذامون و خورديم و با جيغ و صدا هاي سرسام آور به حياط رسيديم و سوار ماشين شديم .توي جاده هم باز كلي ماشين پشت سرمان بود و مدام آلودگي صوتي ايجاد ميكرد.(!)تقريبا از سالن تا خانه ي مرتضي كه از امشب به بعد خانه ي ما بود نيم ساعتي راه بود.هر قدر از زمان ميگذشت من استرس بيشتري پيدا ميكردم.
- مرتضي جان.
- جانم؟
- ميشه بريم پارك؟
- دوباره؟
- آره.
- ولي كلي مهمون داريم
ساكت شدم و چيزي نگفتم از پنجره بيرون را نگاه ميكردم به فكر رفته بودم كه با صداي جيغ هاي دختر خاله هام كه با ماشين كنار ماشين ما مي امدند به خودم آمدم.و لبخندي زدم و نگاهم را دزديدم.
- مهسا واسه چي استرس داري عزيزم؟
- از آينده وحشت دارم
- يعني چي؟
- اينكه ميتونيم زندگي خوبي را داشته باشيم.
- مگه تا حالا نداشتيم؟
- الان يكم فرق ميكنه
- من كه ...
حرفش را ناتمام گذاشت.منم ازش نخواستم ادامه حرفش را بگويد.
به خانه رسيديم.مرتضي در را باز كرد تا پياده بشم.دستش را گرفتم و كنارش ايستادم.بعد بزن و برقص آقايون توي خيابون ؛با مهمونا خداحافظي ميكرديم.من اولين بار اشك هاي امير را ديدم.قلبم پاره ميشد.بغلش كردم و گفتم:اوف،غرورتون نشكنه اشك ميريزي!
نظرات شما عزیزان: